شنیدم اسم سیب

 

پسرک پشت پنجره ایستاده بود. پرده‌ی توری بنفش را اندکی کنار زد. باد آرام و بی‌صدا لابه‌لای شاخ و برگ‌های

درخت گیلاس می‌پیچید و گیلاس‌های رسیده را به رقص درمی‌آورد. گربه کوچولوی پشمالو، پایین پله‌های حیاط

ایستاده بود و دست و پایش را لیس می‌زد. گاهی سرش را بلند می‌کرد و دهانش را تکان می‌داد. ماشین بزرگ

قرمزرنگ با چراغی که روی سقفش بود به سرعت از خیابان رد شد. ماشین‌های دیگر خود را کنار کشیدند و به

او راه دادند، حتی آن اتوبوس بزرگ. پسرک نمی‌دانست این همه عجله برای چیست.

آقای همسایه شلنگ آب را دستش گرفته بود و باغچه را آب می‌داد. آب هیچ صدایی نداشت. لب‌های آقای

همسایه به هم می‌خورد و گاهی سرش را بالا می‌گرفت و به قطره‌های آب که آفتاب روی آن‌ها می‌تابید نگاه

می‌کرد. مردی سوار بر گاری توی کوچه پیچید. دهانش باز و بسته می‌شد. توی گاری پر از سیب‌های سرخ بود.

پسرک دهانش آب افتاد. درِ حیاط بدون کوچک‌ترین صدایی باز شد و مادر به حیاط آمد. آقای همسایه به سمت او

برگشت و دهانش باز و بسته شد. مادر به طرف ساختمان آمد و پس از آن را پسرک ندید، حتماً مادر داشت از

پله‌ها بالا می‌آمد، اما صدای پایش به گوش نمی‌رسید. مادر در خانه را باز کرد، او را دید و چیزهایی گفت و نزدیک

شد. سمعک را که گوشه‌ای افتاده بود برداشت. پسرک گرمای دست مادر را که گوشی را پشت گوشش محکم

می‌کرد حس کرد.

ـ چرا سمعکت را نگذاشتی؟ نگرانت شدم. هرچه تلفن زدم جواب نمی‌دادی.

حالا دیگر چهره‌ی مادر فقط یک قاب زیبا و مهربان نبود. زنده بود. حرف می‌زد. پسرک لبخند زد. لبخند شیرین‌ا‌ش

خشم مادر را فرو نشاند.

ـ ببخشید؛ قول می‌دهم دیگر یادم نرود.

مادر دست در موهای بور پسرک کرد و گفت: «بار آخرت باشد.»

پسرک دوباره از پنجره بیرون را نگاه کرد. صدای خش‌خش برگ‌های درخت گیلاس را می‌شنید. ماشین قرمز بزرگ

رفته بود، اما صدایش

هنوز از انتهای خیابان شنیده می‌شد و می‌دانست هر وقت کسی به کمک احتیاج داشته باشد، این ماشین و

آدم‌هایش را خبر می‌کنند. صدای شرُشُر شلنگ آب به گوشش رسید و صدای آواز خواندن آقای همسایه که

گاهی سرش را پایین می‌آورد و صورتش را زیر آب می‌گرفت. مرد دست‌فروش هنوز توی کوچه بود.

ـ مامان پول می‌دهی سیب بخرم؟

تا مامان پول را از توی کیفش دربیاورد؛ پسرک کفش‌هایش را پوشیده بود. پول را گرفت و به سرعت از پله‌ها پایین

رفت. موقع رفتن، صدای پای خودش را می‌شنید. گاهی دو تا پله را یکی می‌کرد. آن‌وقت بود که صدای پایش

بلندتر می‌شد. گربه‌ی کوچولو هنوز آن‌جا بود. صدای میومیویش بلند شد. خود را به پاهای پسرک مالید. خود را

به کوچه رساند. حالا دیگر سیب‌ها هم مزه داشتند و هم صدا. صدایی که می‌گفت: «سیب دارم، سیب دماوند!

شیرین و خوشمزه، بخرید و بخورید.»

سیب دماوند! تا حالا نشنیده بود سیب‌ها اسم داشته باشند!

 

 

نویسنده:   نویده گـوگانی
تصویرگر:  ماهنی تذهیبی


برای ارسال نظر حتما باید در سایت عضو شوید !